مسجد امیرالمؤمنین روستای رمنت

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

مسجد امیرالمؤمنین روستای رمنت

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

مطالب برگزیده
آخرين نظرات
  • ۱۵ مهر ۹۴، ۱۴:۴۵ - گمنام
    عالی

لیلی و مجنون

مسجد امیرالمؤمنین روستای رمنت | سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ
لیلی و مجنون

لیلی و مجنون - عطر خدا www.atrekhoda.com

لیلی : خدایا ... خدایا ... شنیدی صدایم؟؟
خدا : بگو جان جانان ، همیشه  شنیدم ...

لیلی : لیلی ام من
همانی که عمری ، مجنون عاشقش بود
بلی من همانم ، لیلیِ مجنون ...

همانی که نامش اسطوره ای شد.
همانی که آوازه عشقش ، لرزاننده ی زمین و عرش خدا شد.
همانی که حسرت عشقش ، آتش کین و نفرت دیگران شد ...

مجنون ، همیشه برایم از عشق میگفت. ولی افسوس ، عشقی که تنها خیال و سراب بود.
همیشه میگفت: فرهاد، کوهی نکنده ... میسازمت کاخی از الماس و شیشه، در آسمانها ... لا به لای ابرها تا که هر شب بچینیم باهم ستاره. تا بدانی عاشقت هستم همیشه. بی تو روز و شب، کابوس محض است ...
پس بمان در کنارم تو همیشه ...

من همان لیلی ام که سالها در بند مجنون ، در قفس بود.
تا اینکه روزی ، لیلی از غم اسارت در بند مجنون پژمرد ...

لیلی : گفتمش مجنونِ لیلی ، خسته ام من از این اسارت...
پس کی میرسد روز وصالت؟؟
دیگر اما جانی ندارم ...

افسوس و صد افسوس، عشق مجنون این همه سال ادعا بود ، ادعا ...
لیلی : گفتمش رهایم کن مرا
نه عشق تو خواهم ، نه کاخ الماست را ...

آخر داستان لیلی ما ، این بود ...
مجنون رفت که رفت ، و لیلی تنهای تنها ماند ...
اما نه ، این پایان داستان لیلی نبود ...

لیلی دل خون ، که این همه سال تاب آورده بود ، ناگه با رفتن مجنون قلبش شکست.
در همان لحظه قفل در قلبش هم شکست ... درِ قلبش باز شد ...

اشکهای لیلی بر گونه های لرزانش ، رد پای مجنون را هم شست. رفت که رفت ...
لیلی نا امید و خسته و تنها ، آهی از نهادش برکشید: "این چه عشقیست،این همه سال دامانم گرفت..؟؟"
از آه جان سوز لیلی در عرش خدا شد همهمه ... اشکها جاری شد از چشمان ملائک.

تا اینکه ، خدا هم سکوتش را شکست....
در میان این همه غوغا و همهمه گفت: "ای جان جانان ، لیلی من ، زیبای من ، این منم مجنون تو !
او که رفت مدعی بود ، مدعی ...
این همه سال منتظر ، پشت درِ قلبت ایستادم
تا که شاید روزی قفل  در بشکنی ، داخل شوم ...

در به روی هر که مجنون بود ، باز کردی. تا نوبت به من می رسید در می بستی.
اما...
تو را دوست دارم هنوز. لیلی من ، زیبای من... حرفهایم ادعا نیست. این منم مجنون تو ...
هر چه خواهی اجابت میکنم...

کاخی از الماس و بلور کار لحظه ایست. من همانم ، آفریننده آسمان و زمین ، دریا و کهکشان...

عاشقم شو ، تا ز بند غمها و مجنونها آزادت کنم.
عاشقم شو ، تا آرامشی زیبا بر دلت حکمفرما کنم.
کاری بکن ، راهم بده ، من نیز همچون تو تنهای تنهایم ...

اینک اما لیلی پژمرده باز شاداب شد
آرامشی بر روح و جانش جاری شد ...

لیلی : "بار الها ، شنیدی صدایم؟
این منم ، لیلی گنهکار و سیه رو ...
شرمسار از ندیدنهایت پشت در ...
شرمسار از نشنیدن در زدن هایت در این سالها ...
اینک اما تو در قلب من جا داری. باش و بمان. تنهایم نگذار. مجنونت شدم.
لیلی من ، ادعا نیست ... مجنونت شدم ..."

خدا : "بگو جان جانان
زیبای من
من همان خدایم...
لیلی من ... مجنونت میمانم تا ابد..."
                                            برگرفته از سایت: بهترین های مذهبی

نظرات  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">